داستان بهلول
داستان های نمکستونی
توجه :هر روز یک داستان اضافه می شود.
1-کبوتر خورده ام
یکی از غلامان هارون ماست خورده بود.
مقداری از ماست به ریشش ریخته بود.
بهلول از وی پرسید:
چه خورده ای؟
غلام با تمسخر گفت:
کبوتر.
سپس بهلول گفت:
می دانستم چون فضله اش بر ریشت پیداست.
2-بهلول و داروغه
گویند دو همسایه با هم نزاع نموده و نزد داروغه آمدند.
داروغه سبب نزاع را از آن دو سوال کرد هر کدام از آنها ادعا میکرد :
لاشه سگ مرده ای که در کوچه افتاده به خانه طرف
مقابل نزدیک تر است و باید آن را از کوچه بردارد.
اتفاقا بهلول هم در آنجا حضور داشت داروغه از بهلول سوال کرد
نظر شما در این باره چیست ؟
بهلول گفت کوچه محل عبور مرور عامه مردم است
و برداشتن لاشه سگ به عهده داروغه می باشد
و باید دستور بدهد تا آن را از سر راه مردم بردارند.
3-بهلول و مرد بیابان نشین
روزی مردی بیابان نشین شترش
به مرض خارش مبتلا بود به او توصیه کردند
روغن کرچک به بدن شتر بمالد. مرد بیابان نشین به سمت شهر رفت
و در خارج از بغداد بهلول را دید چون سابقه دوستی و آشنایی با او داشت
گفت:شترم به مرض خارش مبتلا شده و گفته اند اگر روغن کرچک بمالم خوب می شود
ولی من بر این عقیده ام که تاثیر نفس تو بیشتر است.
از تو میخواهم دعایی کنی تا شترم از این بیماری نجات پیدا کند.
بهلول گفت: اگر روغن کرچک بخرید و با دعای من مخلوط کنی ممکن است
شترت معالجه شود ولی دعای من به تنهایی اثر نخواهد کرد.
4-معصیت بزرگ
روزی داروغه به او گفت:
تا چند روز دیگر مرا به شهر دیگری می فرستند.
اینک از همه خداحافظی می کنم
بهلول گفت :
وای چه مصیبت بزرگی
داروغه پرسید:
برای شما؟
بهلول گفت:
نه برای آن شهر دیگر
5-حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت.
خدمتکاران حمام چنانکه باید و شاید به او اعتنایی نکردند
با این حال هنگام بیرون آمدن ده دینار دستمزد داد
و خدمه چون این بذل و بخشش را دیدند.
از رفتار خود پشیمان شدند
دفعه بعد که به گرمابه آمد با کمال احترام او را شستند
و مواظبت بسیار نمودند
ولی این بار برخلاف دفعه پیش فقط یک دینار دستمزد داد
خدمتکاران علت را پرسیدند:
گفت:
اینکه امروز دادنددستمزد دفعه پیش بود
و آنچه دفعه پیش دادم دست مزد امروز
روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند.
بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد.
خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد.
بهلول گفت احسنت !!!
خلیفه غضبناک شد
و گفت: مرا مسخره می کنی ؟
بهلول جواب داد : احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه ای در بهشت میسازم.
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: آری.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
بهلول گفت: آری
هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای.
بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده میخری میان این دو، فرق بسیار است.
مردم جمع شدند.
بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد
آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
- ۹۷/۱۰/۱۶